گاه آرزو می کنم ’ می توانستی چند صباحی چون من باشی ..
بیندیشی به آن چیزی که من می اندیشم ’
ببینی آن چه من می بینم ’
احساس کنی آنگونه که من احساس می کنم ’
دریابی ’ آشفتگی ’ترس ’ تحسین ’و دوستی را که نسبت به تو احساس می کنم همه را یکباره و با هم .
اگر می توانستی حتی برای لحظه ای در ذهن من زندگی کنی ’
می توانستی ببینی که دنیای من چگونه سرشار از مسئولیت هاست.
و عجیب آنکه اغلب به تو می اندیشم
می دیدی که چه شادی را به من ارزانی داشته ای ’
می دیدی که تا کجا شادمانم که می توانم لبخند بزنم ’
این همه را از تو دارم .
اگر می توانستی نیم نگاهی به درون من بیفکنی ’
می دیدی آن سپاس و تحسین را .
تحسین نه تنها برای آنچه که هستی ’
بلکه برای آنچه که بذل می کنی تا من این باشم ’
وخواهی دید که تا چند ’این همه را حرمت می دادم ’
اما آنچه که بیش از همه به حیرتت وا می دارد
تمام آن عشقی است که به تو دادم ’
وآنگاه که این را احساس کردی’ همیشه به یادش خواهی داشت ’ درک خواهی کرد ’
که گرچه پیوسته نمی توانم ژرف و شکوه آن را بیان کنم ’
اما همواره در وجود من می جوشد و زنده است.